من مهسان هستم ۲۳ سالمه تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم وقتی که ۱۹ سالم بود وارد دانشگاه شدم محیط دانشگاه خیلی برام خوشایند بود به طوری که اگه یه روز بچه های دانشگاه رو نمیدیدم دلم براشون تنگ میشد کلاس خوبی داشتیم همه بچه ها با معرفت بودن چه دختر چه پسر توی پسر ها یکی بود که اسمش ماهان بود ماهان پسر خوبی بود و یکم شیطون و همین شیطونیش باعث شد که من بهش علاقه مند بشم ماهان با اینکه پسر شیطونی بوود اما کمتر با دختر ها شوخی میکرد و همین کارش باعث میشد من کمتر باهاش برخورد داشته باشم اما به شدت بهش علاقه مند بوودم اگه یه روز نمیومد دانشگاه دلم براش تنگ میشد روز ها و ماه ها گذشت و من همون علاقه شدید رو به ماهان داشتم اما تو این مدت به ماهان یه جورایی فهمونده بودم که دوسش دارم یه روز یکی از دوستام تو کلاس بهم گفت ماهانو با یکی از دختر های دانشگاه تو پارک دیدن اولش فک کردم داره دروغ میگه و میخواد منو حرص بده اما کم کم این خبر تو کلاس پیچیده شد و منم باور کردم که حقیقته اون روز وقتی اومدم خونه کلی گریه کردم و به خودم لعنت فرستادم که چرا زودتر بهش نگفتم چند روز گذشت ماهان به دانشگاه نیومد هیچکدام از بچه های کلاس هم ازش خبر نداشتن دلم خیلی براش تنگ شده بود اومدم خونه حالم بدجوری گرفته بود فرداش که رفتم کلاس دیدم اومده وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم میخواستم بهش بفهمونم از کارش ناراحتم اما ماهان منو ندید وقتی رو میزم نشستم سرمو برگردوندم که یکباره دیگه ببینمش اما وفتی سرمو برگردوندم دیدم داره نگام میکنه یه دفه تو دلم خالی شد نگاش خیلی عجیب بود با ناراحتی سرمو برگردوندم و به پنجره خیره شده بودم معنی نگاشو نفهمیده بوودم اون روز دیگه جرات نمیکردم نگاش کنم اما دوستام گفتن ماهان امروز بدجور تو نخته نکنه مخشو زدی با خودم گفتم ای کاش زده بوودم و من جای اون دختره تو پارک پیشش بوودم بغض عجیبی گلومو گرفته
بود بلند شدم و رفتم تو دستشویی دانشگاه تا تونستم گریه کردم چند دقیقه که گذشت بلند شدم و سروصورتمو شستم و رفتم کلاس استاد اومده بود اما گذاشت برم تو بچه های کلاس داشتن نگام میکردن از چهره ام فهمیده بودن گریه کردم یه لحظه نگام تو نگاه ماهان خورد مات داشت نگام میکرد با عصبانیت سرمو برگردوندم و روی میزم نشستم دوستم گفت چرا گریه کردی آبرومونو تو کلاس بردی گفتم چیزی نیس فقط تنهام بذار اونم دیگه چیزی نگفت و تا آخر کلاس ساکت بوودم اما وقتی کلاس تموم شد به سرعت از جمع جدا شدم و اومدم خونه وقتی رسیدم دم در دانشگاه ماهان جلومو گرفت گفتم برین کنار میخوام رد شم اما ماهان گفت باید بدونم چرا امروز گریه کردی همه بچه های کلاس دورمون جمع شده بوودن که یکی از بچه های کلاس گفت لطفا جلسه رو ببرین جایی دیگه الان حراست گیر میده با عصبانیت نگاش کردم و به راهم ادامه دادم ما ماهان دستمو کشوند و با خودش منو کشوند گفتم ولم کن عوضی سرش داد کشیدم اونم دستمو رها کرد و دیگه چیزی نگفت منم فورا ازشون جدا شدم و اومدم خونه تو خونه کلی گریه کردم و ناراحت بودم از اینکه اون حرفو جلوی بچه ها به ماهان گفتم و بعد از چند روز که دوباره رفتم کلاس بچه های کلاس طوری دیگه نگام میکردن دیگه از اون شوخی ها تو کلاس خبری نبود ماهان هم نیومده بوود و قتی کلاس تموم شد اومدم تو حیاط دانشگاه دیدم دوباره دم در دانشگاه ایستاده با خودم گفتم نباید کم بیارم و وقتی که رسیدم دم در دوباره جلومو گرفت گفتم چی از جونم میخوای چرا ولم نمی کنی دوباره بچه ها جمع شدن و ماهان هم فورا دستمو گرفت و با خودش کشوند تو پارک دانشگاه همه بچه ها هم دنبالمون اومدن دوباره بهم گفت چرا اون روز گریه کردی منم گفتم به شما هیچ ربطی نداره که اینبار سرم داد کشید که ربط داره بخدا ربط داره و یهو اشک از چشاش سرازیر و منم ناخوداگاه اشک از چشام سرازیر شد تحمل دیدن اشکاشو نداشتم وکل جریانو بهش گفتم و گفتم که عاشقشم و چند ماهه که این علاقه رو تو دلم گذاشتم یهو از جاش بلند شد و اومد بهم خب منم تو رو دوس اما اینبار من سرش داد کشیدم گفتم تو داری دروغ میگی تو اگه منو دوس داشتی نمیرفتی با یکی دیگه دوس بشی ؟؟؟ که یهو ماهان گفت اگه من بهت ثابت کنم اون حرفا همش دروغ بوده قول میدی ازم دلخور نشی گفتم اگه بتونی که همه بچه کف زدن و سوت کشیدن و ماهان گفت اون حرفا رو خودم به بچه ها گفتم و بهشون گفتم طوری بگین که مهسان فکر کنه راسته میخواستم واکنش تو رو بدونم و مطمئن بشم که دوسم داری که خوشبختانه جواب داد و از بچه ها تشکر کرد و گفت حالا راضی شدی منم گفتم آره که همه بچه ها افتادن دنبال ماهان چون بهشون قول داده بوود اگه من راضی بشم بستنی مهمونشون کنه اون روز خیلی خوشحال بودم اومدم خونه از خدا تشکر کردم و فردا که اومدم ماهان دم در ایستاده بود اومدم سلام کردم که اونم گفت سلام بر ناخدای قلبم از این حرفش خندم گرفت و وقتی خواستم از در بیام تو گفت مهسان گفتم چیه گفت این شمارمه منتظر تماستم و شمارشو گرفتم و با هم رفتیم تو کلاس وقتی داخل شدیم همه برامون دوباره کف زدن خیلی خجالت کشیدم چند ماه گذشت و علاقه منو ماهان بهم بیشتر شده بوود وخیلی به هم وابسته شده بودیم یه روز ماهان بهم زنگ زد گفت میخوایم بیایم خواستگاری جیغ بلندی کشیدم و گفتم راست میگی گفت اره الان مامانم به خونتون زنگ میزنه واسه قرار گذاشتن و من گفتم پس فعلا خدا حافظ و از هم خداحافظی کردیم اومدم تو اشپزخونه بعد از چند دقیقه تلفن زنگ خورد فهمیدم مامان ماهانه مامانم رفت جواب داد از حرفاشون فهمیدم واسه پنج شنبه شب قرار گذاشتن خیلی خوشحال شدم خلاصه ماهان اینا اومدن خواستگاری و بعد از چند روز بابام جواب منفی داد خیلی ناراحت شدم اومدم تو اتاق به ماهان زنگ زدم بهش گفتم هر دو داشتیم گریه میکردیم که ماهان گفت خودتو ناراحت نکن مطمئن باش ماله خود منی خیلی امیدوارم کرد ماهان اینا چندبار دیگه اومدن خواستگاری و بابابمم جواب منفی داد میگفت از پسره خوشنم نمیاد و... و کار من شده بوود گریه یه شب ماهان زنگ زد گفت ما میتونیم از یه راه به هم برسیم گفتم اگه فراره من نیستم گفت نه باب فرار نیست ما میتونیم به هم رابطه جنسی داشته باشیم و اینطوری اگه خونوادت بعدش بفهمن مجبورن جواب بله بدن اما من بهش گفتم خجالت بکش این چه حرفیه که میزنی صد سال اینکارو نمیکنم ماهان گفت مهسان تو اگه منو دوس داری و میخوای بهم برسیم مجبوری اینکارو بکنی و راه دیگه نداری چند روز فک کردم و چون خیلی دوسش داشتم قبول کردم خلاصه یه روز که خونوادم خونه نبودن بهش زنگ زدم و اومد خونمون بعد از حدود یک ساعت یهو داداشم اومد تو اتاق و وقتی ما رو با اون وضع دید من فورا خودمو جمع کردم و رفتم تو اتاق دیگه اما ماهان داشت زیر دستو پای داداشم له میشد و داداشم دستشو کشید برد کلانتری و ازش شکایت کرد مبنی بر ز ن ا اونام ماهانو گرفتن و اندختن زندان منم با داداشم رفته بوودم کلانتری وقتی بابا مامان ماهان اومدن باباش کلی حرف به ماهان زد و ... چند ماه گذشت حالا دیگه از کتک خوردن من به دست برادرم و اومدن پدرومادر ماهان برای جلب رضایت بگذریم روز دلم خیلی برای ماهان تنگ شده بود روز دادگاه فرا رسید وقتی رفتم تو دادگاه ماهانو دیدم خیلی عوض شده بود لاغر ریشش اومده بوود زدم زیر گریه که اونم زد زیر گریه رفتم پیش داداشم نشستم قرار شد یه هفته دیگه حکمو اعلام کنن بع از یک هفته دوباره رفتیم دادگاه که دادگاه حکم کرد که باید به دار مجازات آویخته بشه ومن دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم پهن شدم رو زمین از قاضی التماس کردم که حکمو صادر نکنه رو کردم به داداشم و گفتم که اگه منو دوس دری رضایت بده که داداشم یه سیلی محکم بهم زد و منو با خودش برد خونه تو خونه همش گریه میکردم فرداش رفتم پیش قاضی ازش التماس کردم و به پاش افتادم که اجازه بده من یه بار با ماهان ملاقات کنم اونم دلش به حالم سوخت و اجازه داد و قتی رفتم تو اتاق ماهان رو صندلی نشسته بود رفتم رو صندلی نشستم و سلام کردم سرشو بلند کرد و وقتی نگامون تو هم خورد اشک هر دوتامون سرازیر شد ماهان گفت مهسان خوبی ؟؟/ گفتم چه خوبی بدبخت شدم تو مگه قول ندادی همه چی درست میشه پس این چه وضعیه میخوان اعدامت کنن میفهمی اونم داشت گریه میکرد که گفت بخدا من نفهمیدم چی شد اما من ناراحت نیستم که میخوام بمیرم چون بخاطر تو دارم میمیرم پس این ناراحتی نداره گفتم اگه تو بری من چیکار کنم گفت مهسان بعد من تو رو خدا به زندگیت ادامه بده فک کن اصلا ماهانی وجود نداشته که یه سرباز اومد تو گفت وقت ملاقات تموم شده و من دیگه چیزی نگفتم همش داشتم اشک میریختم و از اتاق رفت بیروون الان ماهان ۲ ساله تو زندانه هنوز حکمش اجرا نشده امروز داداشم اومد گفت قراره یک ماهه دیگه اجرا بشه تو رو جون هر کسی که دوس دارین برام دعا کنین که این حکم هرگز اجرا نشه و داداشم رضایت بده تورو خدا برام دعا کنین
راستش یک هفته بعد پدر و مادر ماهان با یه ریش سفید اومدن خونه و از داداشم میخواستن رضایت بده ماهان ازاد بشه و همچنین با من ازدواج کنه. اولش داداشم خیلی عصبی شد اما با التماس های خانواده ماهان و اصرار بابام قبول کرد که هم ماهان آزاد بشه هم با من ازدواج کنه اونشب یکی از بهترین شبای عمرم بود تا صبح گریه میکردم و از خدا تشکر کردم بابت اینکه غم های من داشت تمام میشد اما فردای همون شب بلایی سرم اومد که ارزوی مرگ میکردم یه خونواده اومده بودن خواستگاریم و داداشمم بخاطر اینکه بتونه ماهانو عذاب بده بهشون گفت چند روزی بهمون وقت بدن واسه تحقیق اونشب شب خیلی بدی بود برام فرداش داداشم رفته بود تحقیق و از شانس بد من همه ازش تعریف کرده بودن و داداشمم مستقیم رفته بود خونه ماهان اینا و به بابا مامانش گفته بود شرطش برای رضایت اینه که ماهان اگه آزاد شد دیگه به هیچ وجه سراغ مهسان نیاد و مزاحمش نشه پدر مادر ماهان هم قبول کرده بودن داداشم اومد خونه و وقتی جریانو بهمون گفت بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم تو بغل مامانم بودم مامانم از اولش از همه چی باخبر بود و از علاقه من به ماهان و همینطور ماهان به من خبر داشت اما از ترس داداشم و بابام چیزی نمیگفت و مثل خود من غماشو تو دلش میریخت شایدم تنهایی گریه میکرد مامانم اون لحظه دلداریم میداد و بهم میگفت تو باید ماهانو به یه خاطره تو زندگیت تبدیل کنی چون قبلا ارزو داشتی ماهان زنده بمونه حالا که این اتفاق قراره بیافته خرابش نکن و کاری نکن داداشت پشیمون بشه حرفاش داشت آرومم میکرد ۲روز بعدش باید میرفتیم واسه رضایت قبلش از داداشم التماس کردم بذاره برای آخرین بار با ماهان حرف بزنم او بزور قبول کرد خلاصه اون روز فرا رسید و من با داداشم رفتیم کلانتری برای رضایت وقتی رفتیم اونجا پدر مادر ماهان هم اومده بودن و وقتی ماهانو آوردن خیلی تعجب کردم آخه ماهان اومد داداشمو ماچ کرد و به من هم سلام گرمی کرد داشتم شاخ در میاوردم که ماهان چرا داره همچین می کنه.. وقتی اومدیم بیرون همونطور که داداشم اجازه داده بود رفتیم یه گوشه با ماهان حرف میزدیم ماهان گفت دیدی مهسان جون بالاخره آزاد شدم و بهم رسیدیم گفتم یعنی چی؟؟گفت مگه قرار نیست با هم ازدواج کنیم اونجا بود که فهمیدم ماهان از هیچی خبر نداره و وجریانو بهش گفتم بغض سختی گلوی هردومونو گرفته بود گفت یعنی من و تو نمیتونیم به هم برسیم تو این لحظه بود که هر دو زدیم زیر گریه ماهان بلند شد و با عصبانیت و سرعت رفت سمت پدر مادرش و سرشون داد زد که چرا بهش دروغ گفتن و نگفتن ماجرا چیه اون میگفت من حاضرم بمیرم اما دستای مهسانو تو دستای یکی دیگه نبینم بعد رو کرد به داداشم و گفت اگه رضایت هم بدی باز من دست از سر مهسان برنمیدارم حالا اگه دوس داری برو رضایتتو پس بگیر چون من نمیخوام زنده باشم در حالی که مهسان داره با یکی دیگه زندگی می کنه حرفاش داشت اتیشم میزد داداشمم مات و مبهوت داشت نگاش میکرد مثل اینکه تعجب کرده باشه پدر ماهان اومد و از داداشم عذر خواهی مرد و ماهانو بزور برد تو ماشین ماهان همینطور داشت هق هق میزد از تو ماشین یه دستی برام تکون داد و رفت بعدش داداشم اومد پیشم و به پاش افتادم و ازش خواهش کردم بذاره من با ماهان ازدواج کنم دستمو گرفت و بلند کرد و گفت این کارا چیه می کنی ؟؟؟گفتم داداش بخدا من کیانوش رو دوس ندارم اگه باش ازدواج کنم به یکسال هم نمیرسه کارمون به دادگاه میرسه بعد داداشم گفت راستش مهسان من فک نمیکردم ماهان اینقد تو رو بخواد گفتم داداش پس حالا که میدونی بذار با هم ازدواج کنیم اونم گفت راستش خودمم همچین فکرایی تو ذهنمه ولی باید یکم فک کنم گفتم تا کی گفت تا شب و سرمو بوس کرد و سوار ماشین شدیم منو رسوند خونه و خودش رفت تا شب از خدا میخواستم بذاره من با ماهان ازدواج کنم نزدیکای غروب بود و داداشم اومد خونه و فورا رفتم پیشش اما هیچی نمیگفت داشتم نا امید میشدم تا زمان صرف شام که رسید رو کرد به پدرم و گفت راستش من نمیدونستم این پسره ماهان اینقد مهسانو بخواد تصمیم گرفتم به خونواده کیانوش جواب رد بدیم و بذاریم مهسان با ماهان ازدواج کنه فقط میخواستم نظر شما ها رو بدونم پدرمم گفت خودت هرکاری میدونی صلاحه بکن جیغ بلندی کشیدم و نا خداگاه اشک از چشمام میبارید رفتم داداشمو بوس کردم اونشب اولین شبی بود که بعد از چند ماه همه خونواده خوشحال بودن و شادی به خونه باز گشته بود برادرم اونشب به خونواده کیانوش اینا زنگ زد و جواب منفی رو داد حالا از اینکه خونواده کیانوش اینا چندبار دیگه اومدن بگذریم خلاصه کار ما با خونواده کیانوش و خودش تموم شد ۴ روز پیش بود که داداشم اومد خونه وبهم گفت خودتو آماده کن باید بریم خونه ماهان اینا گفتم چرا؟؟گفت اگه میخوای باش ازدواج کنی زود باش هر لحظه ممکنه کار دست خودش بده منم گفتم چشم و توی سه سوت خودمو اماده کردم و سوار ماشین شدیم رسیدیم در خونه ماهان اینا زنگ در رو که زدیم خود ماهان از پشت اف اف گفت بله صداش خیلی گرفته بود منم اون لحظه از خوشحالی حس شیطونیم گل کرده بود و گفتم یه نامه براتون دارم.. گفت از طرف کی منم گفتم از طرف مهسان رضایی اونم گفت باشه الام میام یک دقیقه هم نگذشت اومد پایین در رو که باز کرد ار تعجب داشت شاخ در میاورد گفت اینجا چیکار می کنی؟؟که داداشم گفت نمیخوای دعوتمون کنی بیایم داخل؟؟ که ماهان گفت ببخشید هوسم نبود بیاین تو گفتم مامانت خونه هستش گفت نه تنهام که رفتیم داخل داداشم جریانو که بهش گفت از خوشحالی پرید هوا و رفت دست داداشمو بوس کرد بعد داداشم گفت باید طبق رسم و رسوم بیاین خواستگاری و بقیه کارا اونم گفت به روی چشم و از هم خداحافظی کردیم اومدیم خونه شب بابای ماهان زنگ زد خونه و با داداشم حرف زد و برای ۴ روز بعدش قرار گذاشتن بیان خواستگاری حالا ۲روز از اون چهار روز گذشته دل تو دلم نیست تو رو خدا برام دعا کنید اینبار مشکلی برام پیش نیاد بخدا اگه پیش بیاد من دیگه توان تحملشو ندارم ممنونم از همتون بابت همه چی ازتون ممنونم از اونایی که تو یاهو برام پیام گذاشتن خیلی ممنونم و ایشالا بتونم محبت هاشونو جبران کنم با آرزوی موفقیت برای همتون راستی اینبار دیگه نگین این داستان دروغه چون هرکی بگه حلالش نمیکنم شوخی کردم این شما هایی که باید منو حلال کنید برام دعا کنید بای
سلام اینم از حکم ماهان که تعدادیتون گفته بودین حتما خبرتون کنم ...........
نظر یادتون نره اگه یادتون بره کچل میشین ها از ما گفتن بوود....