دانلود آهنگ زببای نمی فهمی از علی باقری

متن ترانه :

چشام خیسه نمی فهمی

نمی دونیدلم خونه شبم درگیره تنهایی

چشام درگیره بارونه

تو نیستی و نمی فهمی نبود تو چه دلگیره

نمی بینی یکی از رفتنت اینجا

کنار جاده می میره

نمی خوام جای خالیتو بگیره کس دیگه

مهن نیست کسی از من جلو بقیه بد میگه

مهم اینه تو خوش باشی اگه حتی که دور هستی

مهم نیست جز منه داغون به کی پنهونی دل بستی

تو خوش باش و ببین انجا

من از این فاصله پیرم

ببین آخر به جای تو توی تاریکی می میرم

تو که رفتی نمی خوام که کسی درگیر من باشه

فقط یادت نره قلبم هنوزم پای حرفاشه

نمی خوام جای خالیتو بگیره کس دیگه

مهن نیست کسی از من جلو بقیه بد میگه

مهم اینه تو خوش باشی اگه حتی که دور هستی

مهم نیست جز منه داغون به کی پنهونی دل بستی

دانلود آهنگ بسیار زیبای دلم گرفته از داوود نظری

اين آهنگ فوق العاده زيباست از دست ندين . . .

متن آهنگ :

دلم گرفته انگاری غصه تمومی نداره

خدا کجایی تا دلم سر روی شونت بذاره

دلم گرفته از همه هیشکی نمی فهمه منو

شونتو کم دارم خدا تو دیگه از پیشم نرو

دلم گرفته انگاری غصه تمومی نداره

خدا کجایی تا دلم سر روی شونت بذاره

دلم گرفته از همه هیشکی نمی فهمه منو

شونتو کم دارم خدا تو دیگه از پیشم نرو

...

دانلود در ادامه مطلب...

یک آهنگ اشک آور :

متن:

چه سکوتی پر کرده فضامونو نمیگیم چرا پس به هم حرفامون رو

دلامون واسه درد دل شده یک زره چرا جدا کنیم ما سرنوشت همون رو

یه عده منتظرن تا ما در گیر شیم نمیخوان منو تو به هم دیگه نزدیک شیم

اگه دلخوری پیش اومده باید حل شه یادته دعا کردیم که پای هم پیر شیم ....

مسعود و سونیا

نوشته شده در سه شنبه 7/6/91ساعت 12:33 صبح توسط حسیننظرات ( بدون ) |

سلام من مسعودم پسری که مقصر همه بدبختی هاش فقیر بودنشه چون تو یک خونواده فقیر بزرگ شدم پنجم ابتدایی بودم که پدرمو از دست دادم دو برادر دارم و یه خواهر که من بزرگ همشونم وقتی که پدرمو از دست دادم  من خیلی بچه بودم اما دیگه به نحوی باید نان اور خونه میشدم بخاطر سن کوچکم مادرم اجازه نمیداد که من برم کار کنم واسه همین خودش میرفت و تو خونه ی مردم کار میکرد و خرجیمونو میداد اما وقتی ک رسیدم به دوم راهنمایی بچه های مدرسه از اینکه مادرم توی خونه مردم کار می کنه مسخرم میکردن و این باعث شد که دیگه من اجازه ندم مامانم بره خونه مردم و خودم برم کار کنم با اصرار های زیادمامانم قبول کرد من برم سر کار درسمو رها کردم و رفتم دنبال کار چند هفته گذشت تا اینکه تو یه رستوران مشغول به کار شدم با حقوقی که میگرفتم خرج خونوادم رو میدادم  خیلی خوشحال بودم چون دیگه مامانم نمیرفت سرکار و خودم شده بودم نون آور خونه ۳سال گذشت یه روز رییسمون بهم گفت  مسعود تو جوون هستی حیفه که بی سواد بار بیای برو دنبال درست و هر وقت درس نداشتی بیا سر کار رییسمون مرد خیلی خوب و مهربونی بود منم گفتم چشم و از اون روز به بعد چسپیدم به درس و هر وقت بیکار بودم میرفتم سرکار...........

داستان فوق العاده زیبای رویا و حامد پیشنهاد میکنم حتما بخونین

اسم من رویاست و تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم من وقتی که وارد دانشگاه شدم خیلی خوشحال بودم چون نتیجه زحمات یکساله ام رو گرفته بودم و اینکه دوستمم همون دانشگاه و همون رشته خودم قبول شده بود وقتی که وارد کلاس شدم با دوستم پسرایی رو که به کلاس میومدن با چشم برانداز میکردیم من خیلی خجالت میکشیدم چون تا حالا همچین کاری رو نکرده بودم تو کلاسمون پسری بود که من نمیشناختم ولی دخترای دیگه میگفتن پدرش خیلی پولداره و واسه همین دخترای زیادی میخواستن باهاش دوس بشن .....

وقتی گلدون خونمون شکست:

پدرم گفت:قسمت این بود.

مادرم گفت:حیف شد.

خواهرم گفت:قشنگ بود.

داداشم گفت:کاش دو تا داشتیم...

اما حالا که دل من شکسته کسی به فکرش نیست.

پاییز قریب و بیرنگ اون همه برگ مگه کم بود؟

گل من رو چرا چیدی؟

گل من بهار من بود

از بچگی بهم می گفتند همه را دوست بدار.

اما وقتی که فقط دل به یکی بستم بهم میگن فراموشش کن.

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند و

ابر های مهربان هم نمی توانند غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند...

اگر تو نباشی چه خواب باشم و چه بیدار حتم دارم روزگار تکه تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز که پای هیچ عاشقی به آن باز نشده است.

اگر تو نباشی چه در کنار پنجره بایستم چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن آفتاب ندارم.دوری تو را بی تعارف و مبالغه حتی به اندازه ی یک نفس کشیدن تاب ندارم.

اگر تو نباشی...

گاهی شکستن دلی کمتر از آدم کشی نیست

گاهی دل آنقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

یه حرف ساده هم گاهی چقدر غم میاره...

همیشه دوست داشتم مثل ابر باشم چون ابر اونقدر شهامت داره که وقتی دلش میگیره

جلوی همه گریه میکنه.

يکي بود يکي نبود

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي

مال تو کتاب ها و فيلم هاست....

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

توي يه خيابون خلوت و تاريک

داشت واسه خودش راه ميرفت که

يه دختري اومد و از کنارش رد شد .......